به زخم هایم سرمه می کشد زنی

انتشارات داستان منتشر کرد: آنسو خدا بیان چشمهایم است من خیس ابری‌که احاطه می‌کند. فروشگاه اینترنتی نیک بوک

سیبیل نوشت ها

انتشارات داستان منتشر کرد: نمی‌شود نمی‌شود باور کن نمی‌شود که نگفت خیلی حرف‌ها را باید گفت مثل: دوستتان دارم ای تمام دوست داشتنی‌هایم... فروشگاه اینترنتی نیک بوک

توده پرنده ها با چشم های آبی گریان

انتشارات داستان منتشر کرد: هیزم و یک باروی کهن. بانوی من کمان ابرو نزدیکی‌های پرستو بود. آفتاب. ماه‌تاب. باران ابرو بانوی منقور زبان در کشیده با هیزم و کهکشان سوسن و چند تا چند تا برمی‌خیزند و می‌دوند زمان ابرو فروشگاه اینترنتی نیک بوک

زن ناتمام

انتشارات داستان مننشر کرد: من گم شده‌ام . باید خودم را بیرون بکشم ازهزار نقش و هزار لای زندگی. زمان گذشت و من گم‌شده‌ام. فردا، فردا فقط مال من است، دیر شده، باید خودم را پیدا کنم... . فروشگاه اینترنتی نیک بوک

وقتی که هستی

انتشارات داستان منتشر کرد: امشب غرور حادثه بیدار می‌شود امشب حضور غصه پدیدار می‌شود وقتی که اشک گوشه‌ی چشم روانه شد گویی روان پنجره بیمار می‌شود فروشگاه اینترنتی نیک بوک

رنجی برای هیچ

انتشارات داستان منتشر کرد: ما خفتگان به خواری ما بردگان به خروار ما مردگان به تدریج ما زندگان به اجبار فروشگاه اینترنتی نیک بوک

در میان دو هیچ

انتشارات داستان منتشر کرد: پدرانم در بستری از خاک و خاکستر به هم آغوشی زنان باکره می‌رفتند پدرم می‌گفت: در بلخ گردن می‌زدند؛ وقتی که اجداد دورش متولد شده بودند شب تولد من هم، زلزله می‌آمد در حوالی شیراز ... . فروشگاه اینترنتی نیک بوک

کتیبه ها (لمپا)

انتشارات داستان منتشر کرد: پژواک صدایم را نمی‌شنوم اما بازتاب رفتارم را می‌بینم شاید مثل همیشه حرفهایم را باد با خود برده است... . فروشگاه اینترنتی نیک بوک

شهر گم شده زیر رمل ها

انتشارات داستان منتشر کرد: زن بلند بالای سیاه‌پوش چایش را سر کشید و جای خالیش کنار چراغ والور، چه‌طور، یک دفعه با فریادها و جیغ‌های پی در پی کودک پر شد؟ و پر شد و پر شد. تا کودک، نیمه‌جان و بی‌هوش میان عروسک‌های پارچه‌ای او از هوش رفت. و جای غر غرهای مادر چگونه بدل شد به آغوش باز و اشک‌های پیاپی بر چهره‌ی تکیده و گونه‌های فرو افتاده‌اش. چگونه آب بینی و اشک‌ها راهی محکم از چهره می‌گرفت و هرچه پستان پلاسیده را در دهان طفل می‌سراند، افاقه نمی‌کرد و پس زده می‌شد. آن روز سرد، آن چراغ والور، آن زن بلند بالای سفید روی، آن کودک با پاهای کوتاه و تپلی که تاتی تاتی می‌کرد و بی‌هدف توی خانه می‌چرخید و فریاد می‌زد و آب بینی و دهانش یکی شده بود، گمشده‌اش را می‌خواست... . فروشگاه اینترنتی نیک بوک